بعضی وقتها که به گذشته فکر میکنم حس میکنم خیلی چیزها بودن که از قبل درستشون رو بلد بودم یا کارهایی بودن که درست انجامشون میدادم. اصلن انگار ناخودآگاه میفهمیدم باید چیکار کنم.
الان ولی دیگه بلد نیستم اون کارها رو درست انجام بدم یا نسبت به انجامشون خودآگاه نیستم! باید شونصد سال فکر کنم که میخوام چیکار کنم آخرش هم نتیجه اون طوری که باید و شاید نخواهد شد! بعضی وقتها چیز خاصی هم منظورم نیست، همین برخوردهای مختلفی که تو بچگی به اتفاقات داشتم رو الان ندارم خیلیهاشون رو!
به این فکر میکنم که این بزرگ شدن کجای زندگی من رو چطوری تغییر داده؟ چیا ازش یاد گرفتم؟
چرا چیزهایی که قبلن برام بدیهی بودن الان دیگه برام بدیهی نیستن؟ به قول فروید تازه به چیزهایی رسیدم که اذهان کوتهبین با تلاشی کمتر به آن نایل شدهاند! به جز بزرگتر شدن دایرهی اتفاقاتی که باهاشون سر و کار دارم چندان اتفاق خاصی نیوفتاده. بیشتر این طور شده که برای انجام هر کاری چیزهای بیشتری رو باید در نظر گرفت. صرفن معادلات پیچیدهتر شدن اما لزومن بهتر حل نمیشن. انگار دارم جواب حالت سادهسازی شده رو به این درگیری ذهنی حاصل مدلسازی پیچیدهتر ترجیح میدم!
هی بیشتر حس میکنم که اتفاقن این پیچیدگی دونه دونه چیزهایی که داشتم رو از من گرفته! هر بار که به گذشته فکر میکنم حس میکنم اون موقع اوضاع بهتری بوده!
زندگی این تاجز طماع ناخن خشک پیر
مرگ را همچون شراب کهنه کم کم میفروخت
پینوشت: از آخرین باری که اینجا چیزی نوشتم سه ماه میگذره و از این بابت ناراحتم چقدر. تصمیم داشتم وقتی ناخوشم یا نمیتونم دقیق فکر کنم ننویسم، اما نظرم عوض شده! با همین پست میخوام روند تغییر یافتهام رو شروع کنم.