یادمه سه سال پیش بود!
یه همچین شبی که چندان حالم خوش نبود و خیلی میلی به خوابیدن نداشتم(!)، تصمیم گرفتم نصفه شب بزنم بیرون.
روی یه کاغذ نوشتم "من یه سر میرم بیرون، زودی برمیگردم!" گذاشتم رو میز. یواشکی سوئیچ ماشین ابوی رو برداشتم و زدم بیرون.
ساعت حدود یک نیمه شب بود. یه کم که رفتم از کنار یه مسجدی رد شدم، دیدم چند نفر جلو در مسجد جمع شدن! اولش دوزاریم نیفتاد چی شده. گفتم لابد نذری دارن میدن!(هر چند برای خودمم عجیب بود این وقت شب کی نذری میده آخه) به برکت مملکت اسلامی یه کم جلوتر دم در یه مسجد دیگه بازم دیدم مردم جمع شدن!
گفتم ینی ممکنه ختمی چیزی باشه؟! انقدر ذهنم مشغول ددلاینی بود که تازه ازش فارغ شده بودم، ذهنم به معنای واقعی کلمه کار نمیکرد! (اینجانب امیدوار است در سایر مواقع ذهن به معنای شوخی کلمه هم که شده کار کند! : ) )
تو همین فکرا بودم که جلو مسجد بعدی شمعها رو دیدم که جلو در روشن کردن! بالاخره دوزاری مبارک افتاد که چه خبره! زدم کنار و پیاده شدم رفتم دم در مسجد وایسادم ببینم چیکار میکنن. فرق داشت با حاجت گرفتنهای ملت. انگار اصلن کسی حاجتی نداشت! کسی غم و دردی نداشت! مریضی مورد اشاره نبود. کسی گریه و زارییی نمیکرد. صدایی از کسی در نمیومد کلن. یه طوری بود کللن، یه طور خوبی!
انگار واقعن یه "خبر خوشی" تو دل همه بود.
اتفاقن تو تیپ آدمایی که دم مسجد جمع شده بودن خیلی هم تم مذهبی در کار نبود!
یه چند دقیقهای بود به شمعهایی که جلو در بستهی مسجد روشن کرده بودن زل زده بودم که حواسم با بوی گلاب پرت شد.
سردم شده بود.
برگشتم سوار ماشین شدم. دیگه از کنار مسجدا با یه حس خوبی رد میشدم.
اومدم خونه، یواشکی سوئیچ ماشین رو گذاشتم سر جاش. یادداشت برداشتم و رفتم تو اتاقم.
پر از احساس خوب یه خبر خوش بودم.
ربیع شده بود، ربیع اول!