خیلی وقت هست که ننوشتهام. نوشتهام خوب نیست، حالم خوبی هم ندارم. شاید خیلی هم بیارتباط نباشند.
یادم هست دفعهی قبل که این طور بودم وقتی بود که دنبال خانه میگشتیم. تنها شدن را نتیجهی مستقل و بزرگ شدن میدیدم. آن موقعها تنهاتر بودم، الان اما به لطف همگروه بودن در کاری از مشورت و همراهی یک دوست خوب بهره میگیرم.
احساس میکنم به طرز بیمار گونهای از خودم جدا شدهام و دائما در حال تعمیم بخشیدن (نمیدانم generalize کردن را درست ترجمه کردهام یا نه) اتفاقات هستم. سعی میکنم همه چیز رو یکپارچه ببینم و از میان همهی چیزها و اتفاقات یک قانون واحد و کلی برای تمام عالم استنتاج کنم.
اینها چیزهای بدی نیستن لزومن، اما با توجه به چیزی که متوجه شدم (یا امیدوارم کمی بعدتر متوجه بشم) خیلی از این اتفاقها برای اوقات ضعف نیست. وقتی که ضعیفی از درون خودت جدا میشی و همهی اتفاقهای عالم رو میخوایی که یکجا مصادره به مطلوب (یا دقیقن برعکس) بکنی. اصولن خیلی وقتها پترنهای کلی زندگی بقیه رو میخوایی که داشته باشی ولی نکته اینجاست که مثل خیلی چیزای دیگه تو این دنیا نمیتونی همه رو با هم داشته باشی، باید بشینی فکر کنی ببینی از هر کدوم از اینا کدومش رو میخوایی. بشین همه رو بریز دور، دونه دونه هر کدوم رو بردار. به این فکر کن که خیلی از این پترنها رو درصدی از آدما تو جامعه دارن که میبینیشون ولی ممکنه چیزی که واقعن تو بهش احتیاج داشته باشی رو آدمای خیلی کمتری داشته باشن که به سادگی باهاشون برخورد نکنی، یا به قول یکی ذرهبینی ببینیشون. هر کدوم از این پترنها اقتصائات و پیامدهای خودش رو داره و وقتی که میخوایی همش رو با هم داشته باشی ناخودآگاه دچار تناقض میشی. قشنگ یه آدم میشی از تناقض سرشار! یه کم که این طوری پیش بری، میبینی که داری درد میکنی ولی نمیدونی مشکلت چیه!
پینوشت: خوابم میاد و آخرین کار امروزم نوشتن همین متن بود. میدونم خوب ننوشتم، احتمالن گویا نیست خیلی که دارم در مورد چی حرف میزنم. ولی صرفن خواستم بنویسم که به مرور بهتر بشم. مدتی هست طولانی ننوشتهام. تازگیها فضای ۱۴۰ کاراکتری توییتر رو ترک کردم و میخوام خودم رو به نوشتن متنهای طولانیتر عادت بدم. همچنان امیدوارم به مرور بهتر باشم.
- ۹۶/۰۵/۰۷