هم‌راه

هم‌راه با یک ولگرد خسته‌ی چپقی!

هم‌راه

هم‌راه با یک ولگرد خسته‌ی چپقی!

فارغ التحصیل بی‌سواد از دانشگاه فخیمه هستم. به اقتصاد، سیاست، فلسفه، روانکاوی، آمار و مزداهیک پیوسته علاقه دارم. هر وقت بار بخوره می‌نویسم!

پیوندها
  • ۰
  • ۰

«فکر می‌کنم هیچ وقت نتونم آدم خوشحالی باشم.»


این چیزی بود که دیشب حوالی ساعت ۳ یا چهار صبح بود که بهش رسیدم. در آخرین لحظات بیداری اتفاقی باعث شد نتونم بخوابم و دائمن با خودم کلنجار می‌رفتم. اتفاقی که افتاد هم اصلن چیز جدیدی نبود ولی چون حدود یک سال و اندی از مرجع‌اش گذشته بود انتظار این حالت شبه حمله‌ی عصبی‌طور رو نداشتم. برای این که حدودی از شدت ماجرا داده باشم، تقریبن می‌تونم بگم بازه‌ی نسبتن خوبی خودکشی (!) به عنوان تنها راه حل در نظرم جلوه می‌کرد. انقدر که مطمئن بودم از نبود راه حل!


اول مواجهه با واقعه خیلی به این فکر می‌کردم دنبال راه حلی بگردم و یادم میوفتاد که قبلن نتونسته‌ام این کار رو بکنم. تصمیم گرفتم در موردش با یه دوست خیلی صمیمی صحبت بکنم. می‌گفتم شاید راه‌حلی در کار باشه و من ندونم. از درد ناچاری و عجز داشتم تو تخت به خودم می‌پیچیدم. یک دفعه یاد دوستی افتادم که به نظرم مورد خیلی مناسبی برای صحبت کردن بود. تصمیم گرفتم با اون صحبت بکنم. بعدتر که بیشتر سبک سنگین کردم احساس کردم ممکنه کار خوبی نباشه. راستش به یه نفر دیگه هم فکر کردم اما نمی‌دونم چرا به ذهنم رسیده بود این چیزیه که خودم باید تنهایی حلش کنم. به نظر نمی‌تونم با کسی در میون بذارمش.


بیشتر که به ماجرا فکر می‌کردم احساس کردم بخش‌هایی از اتفاق داره از تو ذهنم پاک میشه! خیلی حس بدی بود! انگار چیز خیلی مهمی رو گم کرده باشم. نه این که به اون آشفتگی وابستگی داشته باشم، ولی احساس کردم چیز مهمی رو دارم از دست می‌دم!

دوباره از اول نشستم فکر کردم چرا انقدر آشفته هستم؟ مگه چی شده که انقدر به هم ریخته‌ام؟ سعی می‌کردم چیزی که از ناخودآگاهم لحظه‌ای لو رفته بود نتونه به آرومی به ناخودآگاهم بخزه تا یه وقت مناسب دیگه آرامشم رو ببلعه.


علت و معلول‌های ناخودآگاه عمومن خیلی سرراست نیستن، خیلی نمیشه دو دوتا چهارتا کرد فهمید چی شده که این طوری شده! نشستم به تله‌های ممکن، عقده‌ی حقارت، کم توجهی، غرور، تمامیت طلبی و ... خلاصه هر چیزی که ممکن بود که به ذهنم برسه رو تو قالب ماجرا سنجیدم. دروغ چرا، چیزهایی هم پیدا کردم!

نکته‌ی ناراحت کننده اما برای من این نبود که چرا در پس ذهنم دچار کمبودهایی هستم. حتا من به تک تکشون دقیقن تو همون context ماجرا فکر کرده بودم و در مورد تک تکشون تصمیم گرفته بودم! هر چند تصمیم‌هایی که گرفته بودم بعد از کلی تلاش و زحمت و بدبختی یادم اومده بود و کمی آرومم کرد، ولی ناراحت کننده برای من این بود که تناقضات خیلی زیادی تو ناخودآگاهم حس می‌کردم. در این حد که حتا نمی‌تونستم برای چیزهایی که فکر می‌کنم مهم هستن اولویتی در ذهنم قائل بشم. به خاطر همین فکر می‌کردم این حد از تناقضاتی که تو ناخودآگاهم حمل می‌کنم هر کدومشون یه جایی من رو مختل خواهند کرد و اهرم فشاری به جانم میشن. به خاطر همین تقریبن مطمئن شدم حالا حالاها باید در کمین حمله‌ی هر کدوم از این تناقضات به ناخودآگاهم باشم. 

وقتی بیشتر به این حرفم مطمئن شدم که حدود ۳-۴ ساعت که از شروع ماجرا گذشته بود و من دیگه هر چقدر صفر تا صد ماجرا رو تو ذهنم مرور می‌کردم هیچ احساس بدی نداشتم و انگار دیگه آماده شده بودم تا راحت بخوابم! مثل همه‌ی دفعات قبلی که این اتفاق تکرار شده بود!

حس می‌کردم به همین راحتی به ناخودآگاهم منتقل میشه، و به همین راحتی دیگه بهش دسترسی ندارم، و به همین راحتی هر موقع دیگه‌ای که دلش بخواد می‌تونه من رو به مرز جنون بکشونه! 


گویا آدم متناقضی هستم! هم خودم بارها این رو در خودم دیده‌ام و هم دوستان خیلی نزدیکی که دارم بارها شده که این مورد رو بهم گوشزد بکنن. تازه این چیزیه که من وقتی خودآگاهم بهش فکر می‌کنم، دیگه این که چی اون پشت‌ها داره می‌گذره الله اعلم!


راستش رو بگم از این که نسبت به این اتفاق نسبتن آگاه شدم خوشحالم، ولی در عین حال از این که این مشکل احتمالن عمیق‌تر از حد تصور من باشه ناراحت هم هستم. نوشتن علاوه بر این که دقیق‌ترم می‌کنه، بهم قدرت میده. امیدوارم دفعه‌ی بعدی که این اتفاق برام تکرار بشه (شاید تو یک context دیگه) بتونم به تجربه‌ی الانم دسترسی داشته باشم و با چیزی که الان برام اتفاق افتاده مقایسه و با قدرت بیشتری بهش نگاه کنم. امیدوارم ببینم پیشرفتی حاصل کردم!


پی‌نوشت: دنبال خودت نگرد.


  • چپقی
  • ۰
  • ۰

در شرف تاسیس

خیلی وقت هست که ننوشته‌ام. نوشته‌ام خوب نیست، حالم خوبی هم ندارم. شاید خیلی هم بی‌ارتباط نباشند. 

یادم هست دفعه‌ی قبل که این طور بودم وقتی بود که دنبال خانه می‌گشتیم. تنها شدن را نتیجه‌ی مستقل و بزرگ شدن می‌دیدم. آن موقع‌ها تنهاتر بودم، الان اما به لطف هم‌گروه بودن در کاری از مشورت و همراهی یک دوست خوب بهره می‌گیرم.


احساس می‌کنم به طرز بیمار گونه‌ای از خودم جدا شده‌ام و دائما در حال تعمیم بخشیدن (نمی‌دانم generalize کردن را درست ترجمه کرده‌ام یا نه) اتفاقات هستم. سعی می‌کنم همه چیز رو یک‌پارچه ببینم و از میان همه‌ی چیزها و اتفاقات یک قانون واحد و کلی برای تمام عالم استنتاج کنم.

این‌ها چیزهای بدی نیستن لزومن، اما با توجه به چیزی که متوجه شدم (یا امیدوارم کمی بعدتر متوجه بشم) خیلی از این اتفاق‌ها برای اوقات ضعف نیست. وقتی که ضعیفی از درون خودت جدا میشی و همه‌ی اتفاق‌های عالم رو می‌خوایی که یک‌جا مصادره به مطلوب (یا دقیقن برعکس) بکنی. اصولن خیلی وقت‌ها پترن‌های کلی زندگی بقیه رو می‌خوایی که داشته باشی ولی نکته اینجاست که مثل خیلی چیزای دیگه تو این دنیا نمی‌تونی همه رو با هم داشته باشی، باید بشینی فکر کنی ببینی از هر کدوم از اینا کدومش رو می‌خوایی. بشین همه رو بریز دور، دونه دونه هر کدوم رو بردار. به این فکر کن که خیلی از این پترن‌ها رو درصدی از آدما تو جامعه دارن که می‌بینیشون ولی ممکنه چیزی که واقعن تو بهش احتیاج داشته باشی رو آدمای خیلی کمتری داشته باشن که به سادگی باهاشون برخورد نکنی، یا به قول یکی ذره‌بینی ببینیشون. هر کدوم از این پترن‌ها اقتصائات و پیامدهای خودش رو داره و وقتی که می‌خوایی همش رو با هم داشته باشی ناخودآگاه دچار تناقض میشی. قشنگ یه آدم می‌شی از تناقض سرشار! یه کم که این طوری پیش بری، می‌بینی که داری درد می‌کنی ولی نمی‌دونی مشکلت چیه! 



پی‌نوشت: خوابم میاد و آخرین کار امروزم نوشتن همین متن بود. می‌دونم خوب ننوشتم، احتمالن گویا نیست خیلی که دارم در مورد چی حرف می‌زنم. ولی صرفن خواستم بنویسم که به مرور بهتر بشم. مدتی هست طولانی ننوشته‌ام. تازگی‌ها فضای ۱۴۰ کاراکتری توییتر رو ترک کردم و می‌خوام خودم رو به نوشتن متن‌های طولانی‌تر عادت بدم. همچنان امیدوارم به مرور بهتر باشم. 


  • چپقی
  • ۰
  • ۰

نشت زندگی


بعضی وقت‌ها که به گذشته فکر می‌کنم حس می‌کنم خیلی چیزها بودن که از قبل درستشون رو بلد بودم یا کارهایی بودن که درست انجامشون می‌دادم. اصلن انگار ناخودآگاه می‌فهمیدم باید چیکار کنم.


الان ولی دیگه بلد نیستم اون کارها رو درست انجام بدم یا نسبت به انجامشون خودآگاه نیستم! باید شونصد سال فکر کنم که می‌خوام چیکار کنم آخرش هم نتیجه اون طوری که باید و شاید نخواهد شد! بعضی وقت‌ها چیز خاصی هم منظورم نیست، همین برخوردهای مختلفی که تو بچگی به اتفاقات داشتم رو الان ندارم خیلی‌هاشون رو!


به این فکر می‌کنم که این بزرگ شدن کجای زندگی من رو چطوری تغییر داده؟ چیا ازش یاد گرفتم؟

چرا چیزهایی که قبلن برام بدیهی بودن الان دیگه برام بدیهی نیستن؟ به قول فروید تازه به چیزهایی رسیدم که اذهان کوته‌بین با تلاشی کمتر به آن نایل شده‌اند! به جز بزرگ‌تر شدن دایره‌ی اتفاقاتی که باهاشون سر و کار دارم چندان اتفاق خاصی نیوفتاده. بیشتر این طور شده که برای انجام هر کاری چیزهای بیشتری رو باید در نظر گرفت. صرفن معادلات پیچیده‌تر شدن اما لزومن بهتر حل نمی‌شن. انگار دارم جواب حالت ساده‌سازی شده رو به این درگیری ذهنی حاصل مدل‌سازی پیچیده‌تر ترجیح میدم!


هی بیشتر حس می‌کنم که اتفاقن این پیچیدگی دونه دونه چیزهایی که داشتم رو از من گرفته! هر بار که به گذشته فکر می‌کنم حس می‌کنم اون موقع اوضاع بهتری بوده! 



زندگی این تاجز طماع ناخن خشک پیر

مرگ را همچون شراب کهنه کم کم می‌فروخت




پی‌نوشت: از آخرین باری که اینجا چیزی نوشتم سه ماه می‌گذره و از این بابت ناراحتم چقدر. تصمیم داشتم وقتی ناخوشم یا نمی‌تونم دقیق فکر کنم ننویسم، اما نظرم عوض شده! با همین پست می‌خوام روند تغییر یافته‌ام رو شروع کنم.


  • چپقی
  • ۰
  • ۰

دلنشین

دلنشین که نباشی، ادا اطوارهایت لوس است و بی‌مزه! 

در خوبی‌هات به چشم تردید نگاه می‌شه و برای هر صلاحیتی راستی آزمایی نیاز داری!


کاری‌اش هم نمی‌تونی بکنی!

اصلن بد نیستی‌ها، فقط به دل ننشستی،

همین. 


  • چپقی
  • ۰
  • ۰

چند وقت پیش یکی از اساتید دانشگاه داشت درباره‌ی ازدواج کردن صحبت می‌کرد.

من هم از آن‌جا که خدایی نکرده ممکن هست روزی با این اتفاق مواجه باشم گوش‌هام رو تیز کردم ببینم چه می‌گوید!


ابتدا کمی به صفات ذاتی مرد و زن و این که پسرها عمومن تجلی اسماء جلالیه‌ی خداوند هستند و دخترها عمومن تجلی صفات جمالیه، یا مثلن دخترها بیشتر به سمت عاطفه گرایش دارند و پسرها سمت تفکر(!) اشاره کردند.

حالا چطور ازدواج می‌تونه باعث بشه دو طرف ویژگی‌هاشون رو تقویت کنن و در کنار هم به یه تعادلی اون وسط برسن یا مشکلاتی از این دست که چرا پسرها امروزه خیلی مرد نیستند یا دخترها انگار سعی می‌کنند رفتار مردانه داشته باشند و انگار زن بودن را نوعی ضعف می‌پندارن! (انگار جامعه‌ی براشون دیکته کرده همه باید یه جور باشن تا رشد کنن و اون هم مرد بودنه!) 


بعد از اون هم در مورد دید آدم‌ها به زندگی به آینده، هدف از زندگی و ازدواج به طور کلی حرف زدن! 


در آخر هم گفتن اگه دارید به کسی فکر می‌کنید یا در حال صحبت هستین با خودتون و طرفتون رک و رو راست باشید، زودتر تصمیم‌تون رو بگیرید و اگر به درد هم نمی‌خورید الکی کشش ندید که چیزهای خوب یا خاطره‌های خوب رابطه‌تون براتون بمونه و به گند کشیده نشه وگرنه توی این کش اومدنه خیلی اذیت می‌شید و دنیاتون رو تیره و تار می‌کنید! (سر حد و حدود خاطرات خوب و باقی موندنش و ارتباطش با تعهد رابطه‌ی احتمالی بعدی هم البته بنده یه گیر و گوری دارم که شاید بعدن در موردش نوشتم :) )


یه جایی اون وسطای بحث در مورد این که چطور آدم‌ها موقع ازدواج باید به مرز و حدود هم‌دیگه احترام بذارن و در مورد تعهد به همدیگه اگه خط قرمزی دارن یا سر چیزهایی احساس تملک یا انتظار خاصی دارن، بدونن که این خط قرمزشون در آینده خیلی چیز قابل چشم پوشی‌ای نیست و بعدها ممکنه با بدبینی یا بددلی شرایط رو بدتر و زندگی رو براتون زهر بکنه! پس همین الان هر خط قرمز یا انتظاری دارید خیلی رو راست به هم بگید و نگران این نباشید که رابطه‌تون فرو بریزه، اگه قراره با گفتن این جور چیزی رابطه‌تون فرو بریزه بهتره هر چه زودتر فرو بریزه و بیهوده ادامه پیدا نکنه. 

نکته‌ای که نظر من رو خیلی به خودش جلب کرد این بود چطور ممکنه کسی چنین چیزی رو به طرفش نگه؟ حس من بهم می‌گفت بدیهی باید باشه که باید گفت!

ولی چرا دکتر بهش اشاره کرد؟ شاید چون مثال‌هایی رو دیده بود که سعی می‌کنن رابطه‌ی فعلی‌شون رو به هر قیمتی نگه دارن. شاید بعدن که جذابیت‌های اولیه‌ی رابطه براشون عادی شد ممکنه به خودشون بیان و ببینن که این چیزی نبوده که براشون ایده‌آل باشه و از رابطه‌شون چی می‌خوان؟ شاید دیگه نسبت بهش بیگانه بشن!


می‌خوام کمی نزدیک‌تر به این مثال‌ها نگاه کنم. دقیق‌تر این که به این فکر کنم که چی میشه که آدم‌ها نمیدونن چی می‌خوان از رابطه!

احتمالن اتفاقی که میوفته اینه که این آدم‌ها به «حقیقی» بودن عشق بین خودشون شک می‌کنن یا فکر می‌کنن چیزی بیشتر از این رو انتظار داشتن! این باعث میشه نسبت به آینده‌ی رابطه مردد بشن.

شاید هم فکر کنن این آدمی که الان باهاش هستن اون آدمی نیست که بتونن باهاش عشق حقیقی رو تجربه کنن! انگار هی دارن طرفشون رو با گزینه‌های احتمالی دیگه تو  آینده مقایسه می‌کنن! (اولن که مقایسه کردن طرفتون بدترین کاریه که می‌تونید بکنید! سعی کنید به طرفتون به صورت آری یا نه فکر کنید نه در مقام مقایسه با سایر آدم‌ها!)

یادمه جایی خونده بودم «چیزی رو که نتوان اندازه گرفت، نباید اندازه گرفت»، احساس می‌کنم آدم باید به درونش نگاه کنه و ببینه اگه به رابطه حس خوبی داره و خاص بودن خودش رو توی رابطه حس می‌کنه و یه احساس اطمینانی برای محبت بینشون داره (که مثلن محبت طرفش به سایر آدم‌ها از محبت اونا کم نکنه یا خدشه‌ای بهش وارد نکنه) دیگه نباید اندازه‌ی عشقش رو هی بخواد اندازه بگیره و ماکسیمم کنه!


یه سری چیزهای محدودی هست که دست توئه فرزندم! همونا رو چک کن بقیه‌ش رو بده دست خدا! یه آدم یه عالمه (حقیقتن اغراق نمی‌کنم!) که تو بخوایی همه چیزش رو بفهمی. تازه اگه خودت رو کامل شناخته باشی (که بعید می‌دونم) اتفاقات بین دونفر خیلی پیچیده‌تر از اونیه که تو بخوایی همه‌ش رو الان درک یا بخشیش رو حتا پیش‌بینی کنی!


اصن «عشق یعنی وسط قصه‌ی تردید شما، کسی از در برسد نور تعارف بکند»، همین.

بقیه‌اش رو توکل کن! :)



پی‌نوشت‌ها:

۱. این مکالمه در اوایل ماه ذی‌حجه (سالروز ازدواج امام علی(ع) و حضرت فاطمه(س) ) انجام شد.

۲. چون وسط صبحت‌ها کاغذ و قلم نداشتم و مدت خوبی از بحث کردنمون می‌گذره، احتمالن جاهایی که از دکتر چیزی ذکر کنم ممکنه تراوشات ذهنی خودم هم در تعریف کردنش دخیل بشه، به خاطر همین خیلی جدا نکردم و همه رو با هم گفتم ;) 

۳. اون وسطا جایی از یه آدم عارف‌طوری نقل کرد که اگه دو نفر خودشون آدمای خوبی باشن، خدا خودش درست می‌کنه! انگار یه جوری وعده‌ی خدا اینه که تهش اتفاق خوبی بیوفته! (گفت اینم اعتقادیه و ممکنه خیلی تاثیر بذاره. البته خیلی بهش اصراری نداشت و سریع گذشت ولی به دل من خیلی نشست! :) )


  • چپقی
  • ۰
  • ۰

امر غیر اختیاری حکم ندارد گرچه مقدمات آن اختیاری است. 

 اگر حرام باشد نباید آن را مرتکب شد.

  

  • چپقی
  • ۰
  • ۰

چند روز پیش داشتم یه داستانی میخوندم، نویسنده داشت بعضی از رفتارهای خاص افرادی خاص رو توصیف می‌کرد. یه هو وسطش حس کردم اگه یکی بشینه از دور به من نگاه کنه و داستان من رو بنویسه چطوری میشه؟ فقط که داستان مال همسایه نیست، شاید یه روزی یکی هم داستان تو رو نوشت.

جوری که الان هستی رو می‌پسندی؟ اصن دوست داری چجوری باشی توش؟

هر جوری تصمیم بگیری که زندگی کنی، مهم نیست، مهم اینه که مجبوری یک جوری رو انتخاب کنی.


 داستانی که می‌خوندم، «داستان ملال‌انگیز» از چخوف بود با ترجمه‌ی آبتین گلکار. به شدت کتاب توصیه میشه. خیلی خوب کتاب احساسات آدم‌ها رو تو حالات مختلف توصیف می‌کنه و به نظرم باعث میشه آدم یه جاهایی با خودش رودربایستی نداشته باشه!


  • چپقی
  • ۰
  • ۰

یه وقتایی هست میبینی که چقدر دلت واسه خدا تنگ شده،

که چقدر دوری ازش،

که چقدر حواست نیست،

که چقدر گم شدی.

خودت‌ها، خودت هم گم شدی اصن!


انگار رمضان هر سال مثل یه زنگی میاد و یه تکونی به آدم میده!


  • چپقی
  • ۰
  • ۰

درد منطقی!

یه وقتایی هست نسبت به مشکلت دقیق نیستی، یا راه حل خوبی به ذهنت نمیرسه که خیالت رو راحت کنه چیکار باید بکنی! این جور وقتا یه درد بدی داری. مثل کسی که سر جلسه‌ی امتحان جواب سوال به ذهنش نمیرسه مچاله میشی!


ولی وقتی برای مشکلی راه حلی تو ذهنت داشته باشی یا دردی نداری، یا دردت یه جنس خوبی داره! ممکنه ناشی از سختی راه حلت باشه، نمیدونم! ولی هر چی هست یه دلخوشی‌ای هم تهش هست.

یه دلخوشی ناشی از ایمان به انجام بهترین کار!


پی‌نوشت: این جور وقتاست که ایمان میارم راه حق وجود داره : )


  • چپقی
  • ۰
  • ۰

دوربین

یه بنده خدایی بود، خیلی حرف از این میزد که آدم وقتی مسئولیت کاری رو قبول می‌کنه که از پسش بر بیاد و بدونه که تو اون کار، کارش درسته اصطلاحن!

گذشت و این آقا یه کاری رو قبول کردن که به نظر بنده چندان صلاحیت انجام اون کار رو نداشتن!
احتمالن فکر می‌کنید تا همین جا، اتفاق افتاده آن‌چه نباید رخ می‌نموده، ولی نه! هنوز برای من عجیب نبود این اتفاق. به هر حال اولین بارش بود که داشت اون کار رو می‌کرد، به نظر من طبیعی بود که مشکلاتی داشته باشه. ممکنه از قبل آدم خیلی شهودی نداشته باشه حین انجام کاری چه اتفاقاتی ممکنه براش بیوفته!

گذشت و این آقا دوباره همون کار رو قبول کردن و از اونجایی که برای من جالب شده بود منششون در این باره، دنبال کردم کارشون رو و متوجه شدم که هنوز همون نواقص قبلی تو کارشون وجود دارن!
این‌جا دیگه اون اتفاق بده رخ نموده به نظرم.

بهترین نبودن برای انجام یه‌کاری بد نیست لزومن، ولی بهتر نشدن تو انجام یه کار دیگه بده !


چنتا نکته:
۱. ممکنه برای بهتر شدن تو اون کار مدت زمان بیشتری لازم باشه و من عجله کرده باشم، نمیدونم!
۲. ممکنه مشکلات دیگه‌ای مانع انجام کارمون بشن، بهتره اون‌ها رو بشناسیم و موقع پذیرفتن مسئولیت کاری، بهشون فکر کنیم.
۳. شما که احتمالن تا اینجا نفهمیدین من کی رو میگم، پس بذارید اینم بگم که چقدر راحت ممکنه آدم تو دام قضاوت دیگران بیوفته ولی خودش رو فراموش کنه!

  • چپقی