«فکر میکنم هیچ وقت نتونم آدم خوشحالی باشم.»
این چیزی بود که دیشب حوالی ساعت ۳ یا چهار صبح بود که بهش رسیدم. در آخرین لحظات بیداری اتفاقی باعث شد نتونم بخوابم و دائمن با خودم کلنجار میرفتم. اتفاقی که افتاد هم اصلن چیز جدیدی نبود ولی چون حدود یک سال و اندی از مرجعاش گذشته بود انتظار این حالت شبه حملهی عصبیطور رو نداشتم. برای این که حدودی از شدت ماجرا داده باشم، تقریبن میتونم بگم بازهی نسبتن خوبی خودکشی (!) به عنوان تنها راه حل در نظرم جلوه میکرد. انقدر که مطمئن بودم از نبود راه حل!
اول مواجهه با واقعه خیلی به این فکر میکردم دنبال راه حلی بگردم و یادم میوفتاد که قبلن نتونستهام این کار رو بکنم. تصمیم گرفتم در موردش با یه دوست خیلی صمیمی صحبت بکنم. میگفتم شاید راهحلی در کار باشه و من ندونم. از درد ناچاری و عجز داشتم تو تخت به خودم میپیچیدم. یک دفعه یاد دوستی افتادم که به نظرم مورد خیلی مناسبی برای صحبت کردن بود. تصمیم گرفتم با اون صحبت بکنم. بعدتر که بیشتر سبک سنگین کردم احساس کردم ممکنه کار خوبی نباشه. راستش به یه نفر دیگه هم فکر کردم اما نمیدونم چرا به ذهنم رسیده بود این چیزیه که خودم باید تنهایی حلش کنم. به نظر نمیتونم با کسی در میون بذارمش.
بیشتر که به ماجرا فکر میکردم احساس کردم بخشهایی از اتفاق داره از تو ذهنم پاک میشه! خیلی حس بدی بود! انگار چیز خیلی مهمی رو گم کرده باشم. نه این که به اون آشفتگی وابستگی داشته باشم، ولی احساس کردم چیز مهمی رو دارم از دست میدم!
دوباره از اول نشستم فکر کردم چرا انقدر آشفته هستم؟ مگه چی شده که انقدر به هم ریختهام؟ سعی میکردم چیزی که از ناخودآگاهم لحظهای لو رفته بود نتونه به آرومی به ناخودآگاهم بخزه تا یه وقت مناسب دیگه آرامشم رو ببلعه.
علت و معلولهای ناخودآگاه عمومن خیلی سرراست نیستن، خیلی نمیشه دو دوتا چهارتا کرد فهمید چی شده که این طوری شده! نشستم به تلههای ممکن، عقدهی حقارت، کم توجهی، غرور، تمامیت طلبی و ... خلاصه هر چیزی که ممکن بود که به ذهنم برسه رو تو قالب ماجرا سنجیدم. دروغ چرا، چیزهایی هم پیدا کردم!
نکتهی ناراحت کننده اما برای من این نبود که چرا در پس ذهنم دچار کمبودهایی هستم. حتا من به تک تکشون دقیقن تو همون context ماجرا فکر کرده بودم و در مورد تک تکشون تصمیم گرفته بودم! هر چند تصمیمهایی که گرفته بودم بعد از کلی تلاش و زحمت و بدبختی یادم اومده بود و کمی آرومم کرد، ولی ناراحت کننده برای من این بود که تناقضات خیلی زیادی تو ناخودآگاهم حس میکردم. در این حد که حتا نمیتونستم برای چیزهایی که فکر میکنم مهم هستن اولویتی در ذهنم قائل بشم. به خاطر همین فکر میکردم این حد از تناقضاتی که تو ناخودآگاهم حمل میکنم هر کدومشون یه جایی من رو مختل خواهند کرد و اهرم فشاری به جانم میشن. به خاطر همین تقریبن مطمئن شدم حالا حالاها باید در کمین حملهی هر کدوم از این تناقضات به ناخودآگاهم باشم.
وقتی بیشتر به این حرفم مطمئن شدم که حدود ۳-۴ ساعت که از شروع ماجرا گذشته بود و من دیگه هر چقدر صفر تا صد ماجرا رو تو ذهنم مرور میکردم هیچ احساس بدی نداشتم و انگار دیگه آماده شده بودم تا راحت بخوابم! مثل همهی دفعات قبلی که این اتفاق تکرار شده بود!
حس میکردم به همین راحتی به ناخودآگاهم منتقل میشه، و به همین راحتی دیگه بهش دسترسی ندارم، و به همین راحتی هر موقع دیگهای که دلش بخواد میتونه من رو به مرز جنون بکشونه!
گویا آدم متناقضی هستم! هم خودم بارها این رو در خودم دیدهام و هم دوستان خیلی نزدیکی که دارم بارها شده که این مورد رو بهم گوشزد بکنن. تازه این چیزیه که من وقتی خودآگاهم بهش فکر میکنم، دیگه این که چی اون پشتها داره میگذره الله اعلم!
راستش رو بگم از این که نسبت به این اتفاق نسبتن آگاه شدم خوشحالم، ولی در عین حال از این که این مشکل احتمالن عمیقتر از حد تصور من باشه ناراحت هم هستم. نوشتن علاوه بر این که دقیقترم میکنه، بهم قدرت میده. امیدوارم دفعهی بعدی که این اتفاق برام تکرار بشه (شاید تو یک context دیگه) بتونم به تجربهی الانم دسترسی داشته باشم و با چیزی که الان برام اتفاق افتاده مقایسه و با قدرت بیشتری بهش نگاه کنم. امیدوارم ببینم پیشرفتی حاصل کردم!
پینوشت: دنبال خودت نگرد.