چند روز پیش داشتم یه داستانی میخوندم، نویسنده داشت بعضی از رفتارهای خاص افرادی خاص رو توصیف میکرد. یه هو وسطش حس کردم اگه یکی بشینه از دور به من نگاه کنه و داستان من رو بنویسه چطوری میشه؟ فقط که داستان مال همسایه نیست، شاید یه روزی یکی هم داستان تو رو نوشت.
جوری که الان هستی رو میپسندی؟ اصن دوست داری چجوری باشی توش؟
هر جوری تصمیم بگیری که زندگی کنی، مهم نیست، مهم اینه که مجبوری یک جوری رو انتخاب کنی.
داستانی که میخوندم، «داستان ملالانگیز» از چخوف بود با ترجمهی آبتین گلکار. به شدت کتاب توصیه میشه. خیلی خوب کتاب احساسات آدمها رو تو حالات مختلف توصیف میکنه و به نظرم باعث میشه آدم یه جاهایی با خودش رودربایستی نداشته باشه!
- ۹۵/۰۳/۲۸